Sunday, August 31, 2003

از آلبوم نسيم وصل شاهكاره همايون شجريان هرگز غافل نشيد:
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من

|

Saturday, August 30, 2003



. . .

|

Friday, August 29, 2003

امروز استعفامو نوشتم و رسما به رئيس كلم تحويل دادم، كارد ميزدي خونش درنميومد! ابتدا مخالفت كرد اما وقتي پافشاري منو ديد 48 ساعت مهلت خواست تا روي اين موضوع فكر كنه.
انسان بسيار وارسته و كاردانيه، دوست نداشتم تو موقعيت فشاري كه قرار گرفته من فشارشو مضاعف كنم. اما بهرحال چاره اي نبود.

|

Thursday, August 28, 2003

به لطف راهنماييها و فعاليتهای اکسير عزيز کامنت هم راه افتاد، فکر نميکنم مشکلی داشته باشه اگر مشکلی ميبينيد حتما راهنماييم کنيد. فقط دو تا مشکل هست اين وسط يکی اون عروسکای مسخرهء پايين صفحهء کامنته و يکی هم اينکه Nedstat از کار افتاده و آمارگير نميبينم. که اين دوتا هم اميدوارم بزودی حل بشه.
حالا همه چيز برای يک وبلاگ خوب داشتن در سالگرد تاسيس وبلاگ محياست.
خيلی خستم، به مرحمت چند تا قرص آرام بخش ميخوام 15-16 ساعتی بخوابم! اگر بتونم اينقدر بخوابم شايد کمی آروم بشم. بيدار بودن آزارم ميده، بيدار بودن فکر مياره تو ذهنم و فکر هم دغدغه ايجاد ميکنه و دغدغه های بی پاسخ استرس شديد بهمراه داره و استرس شديد هم به روزی ميکشونتم که الان هستم!
امروز بعدازظهر خونه بودم، برق رفته بود و از نعمت کامپيوتر بی بهره بودم. کتاب "مکتوب" کوئيلو را شروع کردم به خوندن. پارسال آخرين باری بود که خوندمش و يادمه که هر دفعه چه تاثيراتی روم ميذاشت، تک تک جملات و حکايتاشو تائيد ميکردم و کلا مثبت انديش بودم. امروز حين مطالعه انديشيدم که اين مطالب ديگر جذابيتی برام نداره، تک تک حکاياتشو بچه گانه و آرمانی دريافتم. نتيجهء جالبی ازش ميشد گرفت، همه چيز برای ما آنگونه است که ضمير باطنمان ميخواهد. پارسال مثبت انديش بودم، تائيد ميکردم مطالب مثبت انگارانه را و امسال...

|

Wednesday, August 27, 2003

بجاي اين اقدام خيلي بهتر بود كه آرامگاه دكتر شريعتي در سوريه با بودجه داخلي مرمت و بازسازي بشه.
دوستاني كه آرامگاه ايشون را زيارت كردند از وضعيت تاسف بار آنجا حكايتها ميگويند...

|

رئيس جمهور يك موقع محبوب ما هم بعضي وقتا حرفايي ميزنه عجيب غريب! حرفايي كه اگه كسايي مثل شاهرودي و جنتي و امثالهم بزنن اشكالي نداره اما از چنين شخصي كه من به علم سياسيش (تا حدودي) اعتقاد دارم بعيده. نمونش اين حرف مسخره و بدور از عقلانيتشون.
اميد آفريني يعني چي؟! چيو ميخوان بعنوان اميد بخورد ملت بدن؟! اميد به اشتغال با وجود حداقل 8 ميليون بيكار؟! اميد به فضاي باز سياسي با پر كردن بندهاي سياسي اوين؟! اميد به افزايش امكانات با كلاسهاي درس 50 نفره؟! اميد به آزاديهاي فردي با بازرسي از شخصي ترين وسايل شهروندان؟! اميد به چي؟!
آقاي خاتمي لطف كنند براي بيسواداني چون من (كه افتخار ميكنم زماني هوادارش بودم) واژهء اميد را تعريف كنند!
از ايشان بعيد بود مسئولين انتخابات را به دروغ پراكني (اميدآفريني) تشويق كنند!

|

چند روز پيش يادداشتي در مورد جنگ جهاني دوم خوندم كه بنظرم جالب اومد، به شما هم پيشنهاد ميكنم بخونيدش.

|

|

امروز با رئيسم به سختی درگير شدم! البته درگيری اداری و صرفا لفظی. اعصابم بطرز بی سابقه ای خرابه (برخلاف رفتارهای ظاهريم) و اون هم سعی داشت کاری را که در حيطهء وظايف من نيست رو به من بسپاره. زير بار نرفتم و برای رفع اختلاف به رئيس کل مراجعه کرديم. اون مايل نبود به رئيس کل مراجعه کنيم، چون علاوه بر اينکه روابط خوبی با وی نداشت، پرستيژ رياستيش هم زير سوال ميرفت. رئيس کل هم با هوشياری بسيار هم حق را به من داد و هم خواهان همکاری صميمانه تر من با وی شد. تمام روز جو سنگين رابطهء من و رئيسم بر محيط کار محسوس بود. متاسفانه افرادی هستند که بر خلاف ظاهرشون درونی، قدرت طلب و تماميت خواه دارن و از برکات جمهوری اسلامی اين نيز هست که اين افراد پستهايی را به زير کشيده اند.
انشاالله فردا پس از تحويل پروژه حجم کاريم کاهش پيدا ميکنه. هرچند شنيدم اسمم بعنوان يکی از اعضای پروژهء جديد ثبت شده، اما باز زمان استراحت بين اين دو پروژه وقت مناسبيه برای رسيدگی به کارهای عقب افتاده ام. زندگی شخصيم هم که اصلا انگار وجود نداره!
اين چند روز اکسير عزيز خيلی برای اينجا زحمت کشيد، اميدوارم بتونم جبران کنم. يک کم سرم خلوت بشه، بيشتر به وبلاگ رسيدگی ميکنم. دوست ندارم در آستانهء سالگرد تاسيس، اينجا بشه ماتم سرا! دوست ندارم صرفا تفرجگاه ذهنم باشه. نهايت سعيم اينه که اينجا رو به روزهای اوجش نزديک کنم، اميدوارم موفق باشم در اين کار.
کلی وبلاگ جديد و خوب پيدا کردم که بايد حتما تو لينکای کنار صفحه اضافشون کنم. اگر شماهم وبلاگای خوبيو ميشناسيد حتما بهم ميل بزنيد.
و برای ختم يادداشت يک بيت شعر که بدون هيچ مناسبتی به ذهنم رسيد...
صبحدم مرغ چمن با گل نوخواسته گفت | ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت
پيروز باشيد.

|

|

Monday, August 25, 2003

حس عجيبيه، باور کنيد حس عجيبيه. اين که تصور کنی همانی خواهی شد که هيچ وقت فکرشو نميکردی. کسی خواهی شد که همه هرجور بخوان ميتونن در خلوتشون در موردت اظهار نظر کنن. و تو فقط سکوت ميکنی. سکوتی که اونا فکر ميکنن نشانهء تائيد حرفاشونه و تو ميدونی که از روی نادانيشون سکوت را برگزيدی! خيليا معتقد ميشن کسی بهت خيانت کرده، اما تو ميدونی خيانتی در کار نيست. خيليا ميگن افسردگی گرفته، اما تو بازم ميدونی که افسردگی نميتونه معنای رفتارت باشه. خيليا ميگن عاشقه، اينو تو هم تو دلت تائيد ميکنی اما بازم نه اون تائيدی که تو ذهن اونا ميگذره. تنها نکته ای که در ذهنشون ميگذره و تو هم تا حدودی ميتونی تو دلت تائيد کنی اينه که "تنهاست، تنهای تنها"
ديشب داشتم دوستان و اطرافيانمو تو ذهنم مرور ميکردم تا ببينم با کدومشون ميتونم جور بشم و مثلا برم قدم زدن، حين قدم زدن هم کلی دردودل کنم تا کمی روحم تخليه بشه. راستش هيچ کسو پيدا نکردم همه يه چيزی کم داشتن (بعضيا هم يک چيزايی زياد داشتن!!) همين حين ياد موهای سپيد سرم افتادم، کم هستن اما براحتی ديده ميشن... باهاشون وارد گفتگو شدم، يکيشون که قدش از همه بلندتره بعنوان نمايندهء بقيه ميشنيد و جواب ميداد. هيچی کم نداشتن، هيچی... از همه چيز اطلاع داشتن، همه کساييو که تا امروز تو زندگيم تاثير داشتنو ميشناختن، خيلی بيشتر هم از اتفاقات زندگيم صدمه ديده بودن. حق داشتن، رنگشونو باخته بودن، جوونيشونو گذاشته بودن، بين هزاران سياهی اونا برای سپيد شدن برگزيده شده بودن. انتخاب ناعادلانه ايست. باهاشون خيلی رفيق شدم، اول تصميم داشتم بکنمشون ولی بعد از رفاقت با خودم گفتم اگه اينارو بکنم ديگه چه رفيقی برام ميمونه، ميشن مثل بقيه رفقايی که کندمشون و فقط جای خاليشون برام موند، پس نکندمشون. نگهشون داشتم و هر وقت دلم گرفت، احضارشون ميکنم از زير خروارها سياهی، احضارشون ميکنم تا گوش بشن برای شنيدن و زبان بشن برای تائيد. فعلا اعصاب انتقاد ندارم، اون طفليا هم انتقاد نميکنن اصلا.
يکيشون بهم گفت: "تو دختری"! يواشکی به بهانهء دستشويی رفتن نگاه کردم و مطمئن شدم که پسرم! بهش گفتم چرا اين فکرو ميکنی. گفت احساسات و تفکراتت پيچيدس، گفتم خوب مگه چه اشکالی داره؟ گفت: بيش از حد احساساتتو باز گذاشتی، بازم گفتم مگه چه اشکالی داره؟ گفت اشکال نداره اما تو اين دوره زمونه کار اشتباهيه، گفتم چرا عين شاعرا حرف ميزنی اين دوره زمونه مگه چه اشکالی داره؟ گفت شما آدما تو اين دوره زمونه فکر ميکنيد اگه احساساتو سرکوب کنيد بزرگ شديد، اگر کسی بفهمه که احساسات بزرگی داريد برچسب کودکی بهتون ميچسبه. بهم گفت داد بزنم احساساتيم، داد بزنم کودکم و خودمو خالی کنم! گفتم چه فايده ای داره؟! گفت با اينکار نميذاری سياههای ديگه سفيد بشن! فکر کردم و بهش گفتم:
اشکال شماها اينه که فکر ميکنيد سفيد و بی رنگ شدن بده!
در ضمن اون خبر بدی هم که صحبتشو کردم متاسفانه صحت داشته، داشتن مشورت ميکردن که چجوری به من بگن يک نفر گفته به بابک نگين، سکته ميکنه!!! اما خوب هنوز که سکته نکردم، شايد بی احساساسم که سکته نکردم يا شايدم به قول موهای سفيدم دارم تمرين ميکنم که بزرگ شم! بهم گفتن، خيلی عادی برخورد کردم اما تو دلم لامصب غوغايی بود، بلوا شد! عين مجلس شورای اسلامی بود که يکی بره اون بالا بگه: "آقا خره!" خلاصه بدجور بهم ريخت اعصابمو، از ديروز کمتر ميتونم خودمو کنترل کنم، خيلی سريع بهم ميريزم و قاط ميزنم! اما عين ديوونه ها يک بند چرت و پرت ميگم و سعی ميکنم بخندم!
اگر همينجوری بنويسم فلوچارت پروژه فردا آماده نميشه، با اينکه الان پر از نوشتنم اما بايد بی خيال بشم چون ميخوان بزرگ شم، کارهای اداری و سیستمی انجام دادن و فلوچارت کشيدن و اينجور مضخرفات هم کار آدم بزرگاس، پس نبايد کودک باشم!
اين يادداشتها از يک پسر 21 ساله بعيده، نه؟! اما ميخوام ادعا کنم تخمشو دارم، مينويسم! اونا که تائيد ميکنن اما نمينويسن ..........
اصلا بيخيال!

|

مصرف سيگار زده بالا! فکر کنم لازمه يک کم کنترل بشه.

|

Sunday, August 24, 2003

امروز با اينكه از اول صبح با خودم قرار داشتم كه سگ باشم (من صبح كه از خواب پاميشم تصميم ميگيرم كه امروز مثلا با نشاط باشم يا هاپو!!!) اما يك هديه بسيار عالي و بدون مناسبت از سوي يكي از همكاران بسيار با محبت اصلا حالمو عوض كرد! چنان شارژ شدم كه قول و قرار صبح با خودمو فراموش كردم.
يادتونه گفته بودم شكلات خيلي دوست دارم؟! اين را هم بايد اضافه كنم كه بهترين هديه براي من ميتونه شكلات باشه، اونم شكلات Merci!

|

رو چه حساب كتابي قيافهء وبلاگمو اين شكلي كرده؟!!
آدرس وبلاگ خودتونو اون بالا وارد كنيد تا قيافهء وبلاگ خودتونو هم ببينيد...

|

|

نفس تو سينه حبس شده، همه چيزو عادي جلوه ميدم، اوضاع كاملا طبيعيه، و از آنسو:
شليك...
ديگه اوضاع طبيعي نيست! نفسي وجو نداره كه تو سينه حبس بشه، اينبار نيز همه چيز عادي خواهد شد!
اوضاع بسيار بسيار وخيمه.

|

Saturday, August 23, 2003



. . .

|

يك كم سرم شلوغ شده، 24 ساعتم بجاي 30 ساعت كار تو خودش جا ميده! ديگه شبام هم واسه خودم نيست! ديشب تا صبح بيدار بودم و از روي بيكاري ثانيه شمار ساعتمو حدود 30 دقيقه نگاه كردم، سرم داشت گيج ميرفت!
پروژه اي دستمه با يك مشت پرسنل تنبل و منتقد و معترض. كاري جز اعتراض بلد نيستن، ذاتا نسبت به سيستم بدبينن، حق دارن اما بايد حركتي صورت بگيره براي اصلاح، با دست رو دست گذاشتن و خنديدن و مسخره بازي هم كار پيش نميره. با كار لاس زدن آدمو به هيچ جا نميرسونه. مجبورم عين مبصراي كلاس اول ساكتشون كنم و بكشونمشون تو كار. بعد از ظهر يكساعتي گزارش كارهاي صورت گرفته را به مسئولين ارائه ميدادم، دعوتم كردن به صبر و مدارا با اين افراد، كمي دلداري داد و دضعيتو مثبت ارزيابي كرد. اميدوارم كارا همونجور كه اون فكر ميكنه پيش بره. بهرحال من سعي خودمو ميكنم.
كم كاري و ركود زندگي شخصي داره يجورايي ناديده گرفته در بين مشغله و پركاري اداري. كه اين البته اصلا مطلوب و باب ميلم نيست چون مرحم موقتيه و دواي درمون نيست.
فردا فاز اول پروژه را تحويل ميدم و پس از يكسري اعلام نظرها فاز دوم شروع ميشه و فكر كنم نهايتا تا اواخر هفته دردسراي كاريم كمتر بشه. البته بماند كه كارايي دارم از دو سه ماه پيش كه هنوز انجام نشده. اميدوارم زودتر از اين مشغلهء كاري خلاص بشم و وقتي پيدا كنم براي رسيدگي به دردسرهاي خودم...
راستي ديشب تعدادي موي سفيد تو سر خودم پيدا كردم! وقتي رفتم تو نخشون ديدم خيلي زيادن و متعجب بودم كه چرا تا حالا نديدمشون! اشكم داشت در ميومد كه چه كردم با خودم، 20 سالگي خيلي زوده براي موي سفيد داشتن! خيلي زوده...

|

كيهانيها هم بيكارن بخدا! يا شايدم كارشون اصلا همينجور كاراس! نمونش اين مطلب كه منوي غذاي وزرا و نمايندگان مجلس را هم نوشته!!!

|

Friday, August 22, 2003

حالم زياد خوب نيست، از نظر جسمی البته! (روح که ديگه گفتن نداره!) يک جوراي خاصی شدم امروز! بی حسی مطلق، سرگيجه با چشمان بسته، توهم! چرخش دور سقف! تمام اين حواس بدون مصرف مواد نشئه آور ايجاد شد برام، البته اگه سيگار را نشئه آور ندونيم. يک کم خودم نگران شدم، دردی در کار نيست، اما سرگيجه ها و بی حس شدن خيلی اذيت ميکنه! اميدوارم مشکلی نباشه، اگر هست اميدوارم لااقل مشکل کارسازی باشه!

|

هر از چند گاهی کنفرانس مطبوعاتی با حضور خودتون برگزار کنيد! خودتون نقش خبرنگارای سمج را بازی کنيد و باز خودتون نقش پاسخگو را ايفا کنيد! شما را به چالش ميکشن، رو مسائلی از زندگيتون دست ميذارن و ازتون توضيح ميخوان که خودتون حتی ميترسيد به اون مسائل فکر کنيد.
بعد از کنفرانس خسته کننده در حاليکه عرق سرد رو پيشونيتون نشسته، يک ليوان آب خنک بنوشيد و احساس آرامش را هرچند برای لحظه ای اندک لمس کنيد...

|

Thursday, August 21, 2003

بعد از يک کوهنوردی نسبتا طاقت فرسا، مجبور ميشی بری يک مهمونی اجباری 1 ساعته، بعد از مهمونی با اينکه چشات از شدت خواب آلودگی همه چيو 4 تا ميبينه مجبوری بری شرکت، تو شرکت هم با همون وضعيت بدون خوردن نهار زورکی هولت ميدن تو يک جلسهء 3 ساعته! ساعت 4 با کلی دردسر و خالی بندی موفق ميشی جلسه را دودر کنی! ساعت 4.5 هم يک پرس جوجه کباب يخ ميذارن جلوت بعنوان نهار (اجبارا ميل ميکنيد)! ساعت 5 هم يواشکی بدون اينکه روسای عشق جلسه نبيننت ميکوبی ميای خونه... بين راه ميبينی که يک دست فروش پسته تازه ميفروشه، از اونجا عاشق پسته هستی با تمام خستگی پياده ميشی و خريد ميکنی و مسيری را برای رسيدن به خونه پياده طی ميکنی، تو خونه با هزار ذوق و شوق پسته ها رو ميريزی تو ظرف و اوليش در بستس، خوب اشکال نداره، شانسی بوده... دومی در بسته، سومی دربسته، چهارمی دربسته،.... تف به ذات اون پسته فروش حرومزاده!!

|

امروز در ارتفاعات دربند پس از بحث و مجادلهء بسيار با کارشناسانی چون بينش به اين نتيجه رسيديم که حرف من درست بوده و اصطلاح تخمی معادل نداره!!

|

يک سری آدمها هستن که ذاتن احمقن! خودشون ميدونن احمق هستن، دوروبرياشون هم ميدونن که طرف احمقه... رو اين حساب زياد باهاش کل کل نميکنن و حرفاشو جدی نميگيرن! امروز متوجه شدم يکی از اين آدمای بخصوص (همونطور که قبلا حدس ميزدم) يجورايی گير الکی داده به من! منتها من از اون دوروبريا نيستم که بگم طرف احمقه و بيخيال جواب دادن بشم، ظهر بهش فهموندم که احمقه، هر چند بازم خودشو زد به اون راه! اينو چرا نوشتم؟ خودمم نميدونم!

|

Wednesday, August 20, 2003

اگر جناب سروش خان زحمت طراحي عكس را بكشند، براي نخستين سالگرد تاسيس ماندگار قالب جديد جايگزين خواهد شد... شوخي شوخي داره يكسال ميشه ها!
اينجا نوشتم بلكه سروش خجالت بكشه ، بيشتر و سريعتر روش كار كنه!

|

Tuesday, August 19, 2003

ارتباط بي شرمانهء خاموشي با زاد و ولد!!!

|

امروز پس از مدتها يک کم حالم خوبه، خوب البته دلايلشو هم ميدونم. صبح با دوتا راننده تاکسی الاغ حسابی جر و بحث کردم (که اين البته در آروم شدنم خيلی کمک کرد) بعد از ظهر هم با يکی از دوستان 5-6 ساله داد و بيداد کردم و کلی عقده هامو سرش خالی کردم. و اصلی ترين دليلش هم شايداحوالپرسی از يک دوست قديمی بود که چند روزی بهش زنگ نزده بودم، دوستی که اين چند روز به شدت نگران احوالش هستم...
ظهر هم پزشک معالجم رسما اعلام کرد که من از اون هم سالمترم! شايد اگر موضوع بيماريم تائيد ميشد و مبتلا بودم تا يکی دوسال (اگه زنده ميموندم) بسياری از مشکلات حل ميشد، اما بهرحال بايد کمی آينده نگر هم بود، شايد ده سال ديگه من از نظر روحی بسيار پرقدرت باشم و از مرگ متنفر... پس ميشه با اين توجيه از پاسخ دکتر خوشنود بود.
صبح هم در يک اقدام اقتدارگرايانه(!!) تمام اسباب و وسايلی رو که تو اتاق من در خانهء جديد چپونده بودند را به بيرون پرت کردم!!! که البته هيچی نگفتند، يا بهتره بگم نتونستن چيزی بگن و در کمال سکوت و آرامش به جمع آوری وسايل پخش شده پرداختن! درهر حال سخت ترين اسباب کشی که تو عمرم داشتم اين بود! با اينکه حتی يک ورق کاغذ بلند نکردم، و با اينکه فاصلهء خونه قبلی با اينجا فقط يک دره، اما دل کندن از اون خونه، دل کندن از روح اون خونه، دل کندن از تمام خاطرات و شاديها و اندوهگينيهای اون خونه بسيار سخت بود. تا بحال به هيچ کدوم از خونه هايی که داشتيم، اينقدر وابسته نشده بودم.
به هرحال آن نيز بگذشت و ماند اندکی خاطره...

|

Monday, August 18, 2003



. . .

|

از مرگ نهراسيم، چنان بارمان آوردند که نام مرگ لرزه بر انداممان می اندازد، خوابيدن در گودالی 2 متری و تلی از خاک که بر سينهء نحيفت فشار می آورند... به آرامش انديشيد بايد، به آرامشی که در ورای خفتن جسم به روح ميرسد، آرامشی برای همدم شدن با او که خالق است، با او که بهتر از هرکس ديگری خلقيات، افکار و اعمالت را ميداند و احترام ميگذارد. با او که عدالتش اثبات شدهء خاص و عام است، با او محشور شدن، با او به پرواز درآمدن، با او آوازخوانان، رقص شاپرکهای باغ را تقليد کردن...
آری، بريدن از جهانی که معنايی جز آنچه او ميخواست پيدا کرد، بريدن از دنيايی که او نيز ميپرسد: اينجا کجاست؟!

|

يک اسباب کشی بسيار تخمی! (عذر ميخوام اما واژهء معادل پيدا نکردم!)

|

روز مادره، لطفا يکی واژهء مادر را برای من معنی کنه!

|

Sunday, August 17, 2003

توصيه هاي ايمني براي جلوگيري از هك شدن

|

فقط دويست و پنجاه هزار نفر همت كنند

|

يازده دقيقه، آخرين اثر كوئيلو

|

خيلي خستم، خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي خستم... اينو يك سوسول نازنازي نميگه!! متاسفانه سال 82 سال ركورد شكني در اتفاقات منفي بوده (تا امروز)! ما آدما فكر ميكنيم درگير شدن در مسائل روزمره و مشغلهء كاري باعث ميشه تا دردهاي ديگرو فراموش كنيم، باعث ميشه كه زخمهاي كهنه و نمك سود شدمون التيام پيدا كنه، اما دريغا و افسوس كه خيال باطلي بيش نيست. شبها متوجه ميشم كه فشار كاري روزانه مثل خوراندن آسپيرينه به بيمار سرطاني! شبها كه آدم متوجه مشكلات واقعي ميشه، دردهاي اصلي ميشه... تو اين دوسه روز فشار محيطي از يكسو، فشار دروني از سويي ديگر روح را تا منزلگاه فروپاشي پيش بردند، وضعيتيست كه استمرارش قدرت اضمحلالش را افزايش ميده.
اين تصور كه چند نفري در انتظار فروپاشي روح من هستند (با اين تصور كه روح جديد و مورد علاقهء خودشونو جايگزين كنن)، تا امروز به هر قيمتي بوده سرپا نگهم داشته. اما اگه قرار به فروپاشي باشه جوري خودمو تباه ميكنم كه ديگران نيز توانائي ساختن باب ميل بابك را نداشته باشند... يا بابك واقعي با نيازها، خواستها و تمايلات خودش و يا هيچ كس...

|

Saturday, August 16, 2003

غم چگونه آدمي را به مسلخگاه خودشدن تبعيد ميكند...

|

امروز افتخار زيارت شهردار يكي از مناطق بيست گانهء تهران نصيبم شد. با نگاهي به اتومبيل، لباس، كفش، طرز برخورد و نوع صحبت تازه معني سخنان آقاي احمدي نژاد (شهردار تهران) را دريافتم.
واژه هاي چون "همرنگ ملت بودن"، "انقلابي بودن"، "با مستضعفين، براي مستضعفين" و ... گاهي اوقات معنايي غير از تصوراتمان را بر خود حمل ميكنند

|

Friday, August 15, 2003

گزارش جالبي از قلب نيويورك درباره خاموشيهاي اخير

|

عجب بحث جنجال برانگيزی خواهد شد... بعقيده من طرح چنين مباحثی جز تحقير دختران جوان نتيجه ای نخواهد داشت.
بی بی سی هم تيتر حقارت باری برگزيده.

|

Thursday, August 14, 2003

امروز مشغلهء كار بيداد ميكرد،شايد بهترين درمان يا حداقل بهترين مرحم براي وضعيت فعلي من همانا كار با حجم بالا باشد. امروز هنگام نهار بحث همكاران پيرامون شخصيت بنده بود! تجزيه تحليل نهايي شان برايم خيلي جالب بود. هماره خلقياتي داشتم كه فكر ميكردم از چشم دل ديگران در امان ميماند، اما در تجزيه تحليل دوستان پي بردم كه چندان هم مخفي و سكرت نيستم! خانمي از همكاران اشارت زيبايي داشت به اينكه من هر چه غم و اندوه و مشغلهء درونم بيشتر باشد، در جمع فعالتر خواهم بود. بدين ترتيب كه مثلا بذله گويي، خوش مشربي و تعاملات اجتماعي من هنگامي بالا ميگيرد كه مشكلات و مصائب شخصي بيشتري داشته باشم.
يا نكتهء ديگر اينكه بيش از حد تصور مغرور، خودپسند و در نتيجه درونگرا هستم. بهرحال تفاسير زيبايي بود كه هر از چند گاهي كه به انتقاد معطر ميشد زيباتر نمايان مي گشت.
بعد از ظهر نيز بيش از 2 ساعت جلسهء خصوصي با رئيس كل واحدم داشتم، آرا و افكار بسيار مترقي داشت، نكته اي گفتم كه تا حدودي به دلش نشست و تائيد كرد. اعتقاد دارم هر ملتي ويژگيهاي ذهني دارد كه بر او حكمفرماست، مثلا عراق با وجوديكه غول دمكراسي دنيا (آمريكا) بر او حاكم است باز هم شعار ميدهد لا شرقي لا غربي جمهوريه الاسلاميه!! پس اين جماعت هرگز به دمكراسي دست نخواهد يافت زيرا آنرا نميطلبد... و اين موضوع را ربط دادم به سيستم اداري ايران كه هر چقدر هم شعار دمكراتيك بودن سيستم را سر دهيم باز هم نميتوان ابزار نظارت و كنترل راديكال گونه را از اين مردم برداشت. آزادي كه در سيستم هاي اداري غرب وجود دارد اگر در ايران اجرا شود نه تنها باعث پيشرفت مجموعه هاي سازماني نمي شود، بلكه نتيجه اي جز مفلوك شدن سيستم را در پي نخواهد داشت. به او پيشنهاد كردم مديرتر باشد و از ابزار مديريتي بيشتر استفاده كند كه براي مجموعه اداري ما لازم است.
خلاصه پر مشغله روزي بود و اكنون كه در آستانهء غروب شمس هستيم، يادم مي آيد كه انگار من مشغله هاي ديگري غير از كار را نيز در ذهن داشتم! و خدا رحم كند شب را، تنهاييم را، و روحم را...
بهرحال امروز نيز بگذشت، بر خلا ميل باطني بر غلتك روزمرگي اسير گشته ام.

|

Wednesday, August 13, 2003



. . .

|

چقدر کلمات جديد دارم که بهش اضافه کنم. خبر بدی دريافت کردم، خبری که اگر صحت داشته باشه از بدترین اخبار زندگيمه! خبری که آدمو مجبور ميکنه سرشو مثل کبک بکنه زیر برف تا دنيا رو نبينه!

|

Tuesday, August 12, 2003

كامپيوترم تو خونه به اين ويروس آلوده شد، ظاهرا دردسر زيادي خواهم داشت براي از بين بردنش. ديشب بدجوري اعصابمو خورد كرده بود.

|

آيت الله خميني نيز مشابه اين پيش بيني را كرده بود، وي معتقد بود صدام خودكشي خواهد كرد.

|

از نصايح يك ديوانه به بنده:
- پيامبر صلي الله عليه و آله مجبور بود زياد زن بگيره! چون ايشون نميتونست بره مسائل اسلامي زنان رو مستقيم به زنها بگه و حجب و حياش اجازه نميداد، مجبور بود زن زياد بگيره تا احكامو به زناش ياد بده و زناش برن مسائل و احكام اسلامي را به زنان ديگه ياد بدن! (با تصور جمعيت تقريبي 400000 نفر و باز هم با تصور تقريبي 40 زن براي پيامبر ميشه بعبارتي هر زن بايد به 10000 نفر آموزش بده، بدين ترتيب حضرت رسول شانس آورد 1400 سال پيش منصوب شد كه اگر امروز به پيامبري ميرسيد بايد بيش از 6000 زن فقط در ايران عقد ميكرد!!!)
- برو زن بگير، حتي اگر يك قرون پول نداري! خدا پول ازدواج را جور ميكنه، 5 ميليون هم كه خرج عروسيت بشه بازم نميدونم چجوري اما اصلا انگار حضرت موعود مياد پول ميذاره جلو در خونتون!(حالا فرض كنيم پول ازدواج و مراسم جور بشه، هزينهء بعد از مراسمو كدوم موعودي ميخواد بياد به ما بده!)
- اولاد نعمت پروردگاره! من الان با 42 سال سن 7 دختر دارم كه الحمدلله شكر خدا يكي از يكي با ادبتر، متين تر و با حجب و حياترن! حتي يكيشونو كه ديدم بينشو داره اجازه دادم دانشگاه هم بره! شكر خدا انشاالله جهيزيشون هم خودش جور ميشه!!! (احتمالا منظور از حجب و حيا داشتن اينه كه 24 ساعته كنج خونه متون عربي قرائت كرده و صلوات ميفرستن، از ميان مذكرها هم فقط نام و نام خانوادگي پدرشونو بلدن اونم اگه كمي فكر كنند!!!)
خلاصه با چنين تفكراتي (و البته تفكرات ديگه يي كه گفتنش شايد اينجا جايز نباشه) ميخوان اسلام به خورد جوونا بدن، ميخوان برن به جنگ تبليغات فرهنگي غرب. من خودم تماشاي يك كليپ از مثلا Tatu يا Chris de burgh را به هزارساعت شنيدن اين مضخرفات ترجيح ميدم...(اگه قرار به انتخاب باشه شايد جواد يصاري يا جلال همتي را هم ترجيح بدم!)

|

Monday, August 11, 2003

| ببينيم و تعريف كنيم |
نكته: چرا سايت روزنامه جام جم يكروز عقبه؟!

|

در هر صورت اين مساله بر اساس عرف بين الملل حق مسلم دولت ايران است.

|

|

Sunday, August 10, 2003

كمي حال ندارم، مذاكرات همچنان جاريست... آخرين رابط كمي منطقي تر گفت و منطقي تر نيز شنيد. افكار زيادي به ذهنم رسيده، كاراي زيادي كه بايد انجام بشه. همزمان در محل كار نيز در كميته اي مامور شدم كه آن نيز كار سنگين مي طلبد.
افكار و برنامه هاي اقتصادي جديدي به ذهن خطور كرد، كه در مشورت هاي قبل از اجرا با سروش تصميم گرفتيم فعلا دست نگهداريم. خلاصه هر دري براي خروج از وضعيت فعلي مهر و موم شده، ترجيح ميدم همينطور بمونم تا وضعيت بخودي خود اصلاح بشه.
دوست ندارم تو اين موقعيت در موضع احساسات قرار بگيرم و مثل هميشه دلم براي كسي بسوزه و درنتيجه از مواضع اتخاذ شده كوتاه بيام، اطرافيان هم دقيقا دارن از موضع تحريك احساسات وارد عمل ميشن. اميدوارم براي نخستين بار از پس آزمون گذر از احساسات بخوبي بر بيام!
عجب دنياييست. گذر از احساسات...

|

دل خوش سيري چند؟؟

|

Saturday, August 09, 2003

تو اين دنيا كه هرچه دويديم زندگي آغاز نشد، برويم شايد آنجا زندگي آغاز شود...

|

همين خوبه، كسانيكه تا ديروز اصول دمكراسي را شيطاني و زاييدهء شهوترانيهاي غربي ميدانستند امروز كم كم از الفباي دمكراسي سخن ميگن. 1، 2

|

بعضي لحظات آدم خالص خالص ميشه براي خودش، تو اون لحظه هيچ تئوري و استراتژي ضد خدايي با قويترين استدلالها حريفت نميشن. براي من اين لحظات غالبا در تنهايي و از دالان موسيقي ساخته و پرداخته ميشن. اعتقادي به دين اسلام و ايدئولژي اسلامي ندارم، عقيده دارم تمامي (بواقع تمامي) مشكلات امروز جامعه و حكومت ما نتيجه كلنجار رفتن چند قرنه دين و اجتماع است. عقيده دارم اونجايي كه ما ميشيم، ديگه دين نبايد دخالت كنه، فقط در لحظات و ويژگيهاي من بودن دين را مجاز به دخالت ميدونم. درهرحال معتقدم اسلام پاشو فراتر از خط قرمزهاي زندگي امروز گذاشته، يا بهتره درست كنم: پاي اسلام را فراتر از خط قرمزها گذاشتن!
درهرحال، 24 ساعت من بودم و خداي خودم بدون هيچ واسطه اي، نه از ائمه خبري بود و نه از پيامبران و نه از نماز و نه از مسجد و نه از كليسا! من مطرح بودم و خداي من...
آرزو ميكنم خدا قبل از هر مكه رفتني، قبل از هر به نماز ايستادني، قبل از هر دعا و مناجات نامه خواندني، چنين لحظه اي به همهء ما هديه كنه.

|

برخورد با اصحاب جرايد: اونور دنيا، اينور دنيا!يك اينور دنياي ديگه!

|

Friday, August 08, 2003

به شدت مخالف چنين مباحثي هستم.

|

Wednesday, August 06, 2003

صفحهء جالبيه، من كه خيلي استفاده كردم.

|

|

|

اين مطلب يادتونه؟ حالا اينو بخونيد.

|

به اين چي ميگن؟! فرار مغزها؟!!

|

خودرو وارد كنيد، پس چرا معطليد؟!

|

|

جو عجيبي شده، پيامهام بوضوح ارسال نميشه، به هيچ كس. هيچ ژيايو دريافت نميكنم... عذاب ميكشم از وضعيت افناك فعلي. سرب در گلو ريخته ام و سنگيني حنجره را بر كوله بار سكوت يدك ميكشم. نرسيدن به آنچه تصور ميكردي، نيافتن آنچه را مي جستي، مايوس شدن از آنچه اميدت بودند همه و همه واژهء شكست را بيرحمانه بر روحت ميكوبند... و شكست آنجايي تلخي خود را بر تو نمايان ميسازد كه وقتي و انديشه اي نيابي براي ماندن و نه حتي بهانه اي.
خود ندانم چگونه نالم، به كجا نالم و با كدامين توجيه شكست را موجه بدارم. دخالتهاي بيمورد، دخالتهاي بي مورد، دخالتهاي بي مورد، و بازهم دخالتهاي بي مورد.
دوستي شيوا سخن از فروغ نقل ميكرد: هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي ميريزد، مرواريد صيد نخواهد كرد...

|

Tuesday, August 05, 2003

بهتره اين وبلاگو تعطيل كنم، جاش لينكدوني باز كنم!

|

|

|

راه حلي براي بحران بيكاري جوانان!

|

خبري كه شرم ارمغان آورد، و تكذيبيه اي كه شرم را تائيد كرد!

|

براي ديدن بخش سوم امريكن پاي ثانيه شماري ميكنم.

|

بدين ترتيب بايد انتظار آمريكايي خشن تر و بيرحم تر را داشته باشيم...

|

Monday, August 04, 2003



. . .

|

بازگشت، لحظاتی غربت را يادآور ميشود و لحظاتی ديار را. هرگونه و به هر ترتيب بود بازگشتم. سفر بسيار خسته کننده بود، بواسطهء مذاکرات سنگينی که در سکوت مطلق برگزار شد! مذاکراتی که صورتجلسهء بحث برانگيزش شايد هرگز منتشر نشود!
از فردا مجددا روز از نو روزی از نو، کار و کار و کار، فکر و فکر و فکر... اگر هدفتان از سفر تجديد روحيه و کسب انرژيه، هرگز مشهد رو پيشنهاد نميکنم، شهر مردگان! شهری که مرده ای به آن اعتبار بخشد بيش از اين انتظارش نميرود. ملتی که پی پوچی و تباهی گام برميدارند، شهری که اميد درش نيست، شهری که سياه است، شهری که هماره ماتم ميپرستد و ماتم. شهری که در شادکاميها نيز می گريند. شهری که خنده را حرام ميدانند، و سپيد پوشيدن را نيز... حال با اين تفاسير چرا ميروم خود نيز ندانم!!
امروز خستگی سفر مجال نوشتن نميدهد، تا فرصتی ديگر...

|