| ||
|
Monday, April 28, 2003
بر استواری کوه سوگند، بر استواری همان کوه که بر لطافت ذره ای سبزه و بر خلوص قطره ای شبنم قامت علم کرده سوگند که اگر بر من نهند قدرت پروردگار، لطافت الله، بخشش رحمان، گذشت رحيم و کرم کريم را باز وا نهم در اين سنگين سرمای بهارين، زندگانی را...
Sunday, April 27, 2003
حدود پنج، شش سال پيش ترانه های زيباشون به بخشی از زندگی روزانم تبديل شده بود. نميدونم اسم آلبومشون چی بود، اما اسم يکی از زيباترين ترانه هاشون يادم مونده، Put on the red shoes.
هر دوی اين افراد را از نزديک ميشناسم:
1- تحصيلات دانشگاهی: دکترای علوم سياسی از دانشگاه سوربُن
چند روز پيش ميخواستم مطلبی در مورد "سازمان مجاهدين خلق" بنويسم و پيشاپيش زوال و فروپاشی اين سازمان را پيش بينی ميکردم. اما تحولات ديپلماتيک در چند روز گذشته پيش بينی حقير را به چالش کشاند. مذاکرات سازمان مجاهدين خلق و ايالات متحده تا حدودی سلامت سازمانی اين گروه را تضمين کرد. مذاکره يک گروه تروريستی شناسنامه دار با ايالات متحده به معنی کنار گذاشتن تدريجی خشونت در گروه تروريستی ميباشد، هرچند تا کنون از نتايج اين مذاکرات اطلاعاتی در دست نيست.
Saturday, April 26, 2003
ديشب بعد از هفته ای خستگی جسمی وقتی سرمو گذاشتم رو بالش با خودم گفتم ميخوابم حداقل تا ساعت 11 صبح! چون يکشنبه ها تنها روزهای هفته هستن که بنده فرصت خوابيدن دارم! ساعت 7.5 صبح پدربزرگ محترم که چند هفته ايست ميهمان ما هستن با کوله باری از تجربه و انبوهی آگاهی از نادانی جوانان اومدن بالای سرم و بنده را به پياده روی (با چاشنی نصيحت) دعوت کردند! و حين پياده روی نيز مرتبا با زبان بی زبانی ميفهموندن که جوانی کردن چيزی نيست جز حماقت! و سعادت نيز چيزی نيست جز خر حمالی در جوانی!!
اکسير جان، دستت درد نکنه! خودت که ميدونی چرا؟
سلام دوباره! الحمدلله رفتم و برگشتم و خيلی خيلی هم خوش گذشت... بطرز غير قابل وصفی عشق و حال کردم و دو سه روزی گفتم گور بابای دنيا! متاسفانه بيش از اين نميتونم و نميخوام در مورد مسافرتم چيزی بنويسم!! شرمنده...
Tuesday, April 22, 2003
Monday, April 21, 2003
با وجود اين آب و هوای ملتهب، بنده امشب عازم سفر هستم. يک هفته ای ميشه که آسمان ايران يکپارچه بارش شده. اما اين بارشها بی ترديد تاثيری در سفر من نخواهد گذاشت. بهرحال اگه زنده رفتم و زنده هم برگشتم، از جمعه مجددا خواهم نوشت. از امروز سفر به باغ آرامش آغاز شد...
ديشب لينک "طومار برای آزادی سينا مطلبی" را گذاشتم تو وبلاگ. من فکر ميکنم اين حق تک تک زندانيای سياسی و عقيدتيه که همهء ما اينچنين برای آزاديشون تلاش کنيم. و ای کاش فرصت و امکاناتی فراهم بود که برای تک تک يا حداقل اغلب زندانيان عقيدتی بتونيم چنين اقداماتيو انجام بديم. نبايد فراموش کنيم که سينا تنها يکی از هزاران زندانی سياسيه ايرانه و آزادی او نيز آزادی تنها يکی از زندانيان سياسيست.
من خوبم! امروز دوسه نفر از خواننده های محترم وبلاگ که بهم دسترسی دارن تلفن زدن و جويای احوالم شدن! خوبيه اون وضعيت اين بود که نااُميدی در کار نبود و صرفا خستگی حاصل از کوشش بی وقفه بود. خوب تو شرکت مسائلی پيش اومده که نميشه آيندهء خوبيو براش پيش بينی کرد، و اين عدم آگاهی از آينده نگران کنندس. به غير از اون، مسائل شخصی و خانوادگی هم بی تاثير نبود. ديشب رفتم به خلوت خدا، و خوب امروز نتيجشو ديدم. تو شرکت مسائلی پيش اومد که تا حدودی نگرانيها را کم کرد. دوست عزيزی هم نگرانيهای بزرگترمو رفع کرد... سفری که از فردا آغاز خواهد شد تير خلاصيست بر خستگيهای چند هفتهء اخير.
Sunday, April 20, 2003
خصوصی ترين نوشتهء وبلاگ تا امروز: انگار اوضاع بيشتر از حد تصور من خرابه! خيلی داره خرابم ميکنه! برای اولين بار در زندگيم حالم از وضعيت بوجود آمده بهم ميخوره! کاش زندگی مثل هارد کامپيوتر بود و همين الان Formatش ميکردم! به کمک نياز دارم اما يکی دونفر بيشتر اجازه ندارن به حريم خصوصی بابک وارد بشن! نميدونم خودم ميتونم خودمو بکشم بيرون يا نه! انگار دارم کابوس ميبينم و هرچی فرياد ميزنم کسی صدامو نميشنوه! شايدم نميخوام کسی صدامو بشنوه! بعد از مدتها جای خدارو هم خالی ميبينم تو زندگيم، شايدم شده مثل اون مثل معروف که خدا داره جای بابکو تو زندگی خالی ميبينه ويک تنه زندگيمو پيش ميبره!
يک اتفاق عجيب و باورنکردنی! چند وقتيه احساس ميکنم که موسيقی تاثير بسيار زيادی روم ميذاره! بيش از اندازه موسيقی گوش ميدم و ترانه های مختلف تاثيرات روحی مختلف روم ميذارن. يعنی صرفا از حد سرگرمی و لذت بردن گذشته! بعضی آهنگها آزارم ميدن و ميبرنم تو خلصه! واقعا ميترسم از اين موضوع! شايد مسخره باشه اما لحظه ای که تو موقعيتش قرار ميگيرم واقعا نگران ميشم!
Saturday, April 19, 2003
دارم تحليلی در ارتباط با "سازمان مجاهدين خلق" مينويسم که اميدوارم بزودی آماده بشه و بذارمش اينجا. متاسفانه فعاليتهای فاجعه بار اين سازمان به هيچ آدم منصفی اجازه نميده ازشون طرفداری کنه.
از اين به بعد متاسفانه مجبورم تصاوير کمتری در وبلاگ قرار بدم. به اين دليل که وقتايی که يک کم آمار بازديدکننده ها بالا ميره، Sharemation حسود نميذاره خيلياشون عکسارو ببينن! ولی اگه حجم کل عکسهای صفحهء اصلی کمتر بشه، افراد بيشتری ميتونن تصاوير را ببينن.
زندگی يعنی فراز و نشيب! زندگی يعنی رفتن و جا نزدن تو سربالاييها! زندگی يعنی تلاش و رسيدن و نه فقط رسيدن! زندگی يعنی اراده، تصميم، عمل! زندگی يعنی چيدن بموقع ميوه! زندگی يعنی موندن و موندن و موندن!
Friday, April 18, 2003
دیشب موفق شدم یکی از عمیق ترین و اصولی ترین تفکراتمو بدون هیچ کم و کاستی منتقل کنم. سخت بود، اما غیرممکن نبود. از این موفقیت خوشحالم!
Thursday, April 17, 2003
هيچ وقت تو زندگيم نااُميد نشدم! نااميدی و پوچيو بعضی وقتا حس کردم، اما هرگز حتی لحظه ای از زندگيمو بخاطرش از دست ندادم. هميشه بهانه ای وجود داشته تا دريچه های روشناييو حس کنم. حتی شايد بعضی وقتا که اصلا روشنايی وجود نداشته، من با توهم نور، به راهم ادامه دادم و از وضعيت کاملا نااميدکننده به وضعيت ايده آل رسيدم!
اين دو سه روز اعصابم يک کم قاط زده! حجم کارا و برنامه ريزيا خيلی زياد شد، يهو زياد شد! کم خوابی هم از اولين نتايج اين وضعيته و کم خوابی خودش برای من يک پا اعصاب خورد کنه! مسائل کوچيکی مثل کانکت نشدن به اينترنت و سِروِرهای خراب هم اعصابمو بيشتر خورد ميکنه! يکی ديگه از دلايلی که اعصابم خورد شد اين بود که يکی دونفر سعی کردن منو نصيحت کنند! از نصيحت متنفرم، آدم قُدّی نيستم، اما بهرحال اينکه يکنفر فکر کنه بواسطه تجربياتی که داره ميتونه راه و خط زندگی ديگرانو مشخص کنه خيلی خودخواهانست!
Tuesday, April 15, 2003
وضعيت مديريتي شركت به بدترين شكل ممكن تبديل شده! يك دهه زحمت گروه مديريتي حرفه اي قبلي در يكماه توسط يك اكيپ انقلابي به گند كشيده شد!! واقعا نميدونم اين نيروهاي پرشور دههء 50 كي ميخوان دست از سر مديريتهاي كلان مملكت بردارند! وقتي پشت ميز رياست قرار ميگيرن هنوز تصور ميكنن لباس چريكي تنشون كردن و همهء اطرافيان قصد براندازي دارن!!
Monday, April 14, 2003
شايد اينجوري بهتر باشه! هنوز نميدونم، شايدم نميخوام فعلا تحليلش كنم. چون تحليل كردنش فايده اي نداره. پديده هاي تحليل ميشن كه نتيجه بررسي منتج به فايده بشه، اما اين مساله نتيجه اي دربر نخواهد داشت!
سال 82 بسيار بسيار پر مشغله تر از اون چيزي كه فكرشو ميكردم شروع شد. اما خوب تغييرات شايد حجم كاريو سنگين كرد اما فشار روحي و درگيريهاي ذهنيو كم كردن. اگه خدا كمك كنه، شايد امسال براي من خيلي سرنوشت ساز باشه. اگر همكاريه دورو بريها باشه مطمئنا كارا كمي آسونتره ميشه. امشب اولين دور مذاكرات با پدر محترم آغاز ميشه! نميتونم نتيجهء گفتگوها رو پيش بيني كنم، چون شخصيت غيرقابل پيش بينيش همواره مملو از رفتارهاي عجيبه!
Sunday, April 13, 2003
اگر روزی مردم ايران از شوق فرو ريختن مجسمه های استکبار و تصاوير استبداد، همانند ملت عراق تصوير جرج بوش را بوسه زنند، تنها ميتوان گريست به حالِ افتخارِ تمدنِ چند هزار ساله!
بطرز وحشتناکی دلم ميخواد الان يا آشپزی کنم يا ظرف بشورم يا تِی بکشم! تعجب نکنيد، مسخرم هم نکنيد! من علاقهء عجيبی به اين سه کار دارم. يعنی لحظاتيکه يا فوق العاده حالم گرفتس يا عصبانيم يا به هر دليلی حالم خوب نيست، اين سه کار آرومم ميکنه! البته اين خصلت در خانوادهء ما تا حدودی ارثيه! چون پسرخالم (همون سروش که يک موقعی عکساشو اينجا ميفرستاد!) هم به اين سه کار علاقه منده!! البته اون بجای تِی کشيدن جارو زدنو دوست داره! ولی من فکر ميکنم که اون چون تو خونشون سراميک نداره و لذت تِی کشيدنو لمس نکرده برای همين به جارو زدن پناه برده!
Saturday, April 12, 2003
هدف: آزادی، دمکراسی، رهايی، قدرت، وفور نعمت، احترام بين المللی، اقتصاد شکوفا، اقتدار ملی.
چند وقتيه زده به سرم که کار دوم را هم شروع کنم. شايد وقت و نيروی زيادی بخواد، اما ارزششو داره. زياد به مزايای اقتصاديش کاری ندارم، هرچند معتقدم تو دنيای امروز حرف اول را تنها و تنها اقتصاد ميزنه.
از شُک دارم ميام بيرون! خودمم نميدونم چرا با يک همچين موضوعی به يک همچون حالی افتادم! بهرحال اون 24 ساعت سخت، پرحادثه، و سرشار از تجربه بود. خوشحالم که شيرين تموم شد!
Thursday, April 10, 2003
روزهء سکوت! از اعصاب خورد کن ترين کارايی که غم به انسان ياد داده! غم معلم بزرگيه، معلمی به وسعت دنيا، با سطح علمی بسيار بالا! وقتايی که حرف نميزنم، دقيقا ميفهمم که سينم سنگين شده، ميفهمم که داره ميشکنه و خرد کننده شده، ميفهمم داره فرياد ميزنه که بگو، حرف بزن، داد و بيداد کن و اشک بريز! اما يک حس شيطانی تشويق ميکنه آزارش بدم! اذيتش کنم و حرف نزنم! حتی اگه زير بار سنگينی سکوت خورد بشه، و قطعا ميشه! و بقول استاد: حرفهايی هست برای نگفتن!
فرار، خدا، آسيب، غيرت، حميت، بی تفاوتی، بيماری، قرص، خودکشی، موسيقی، خود واقعی، توت فرنگی، روح، دکتر، بيمارستان، خشونت، خون، آرام بخش، خانواده، آزادی، دوست داشتن، رميدن، جنگيدن، زندگی، اجبار، سکس، بيهودگی، فرسايش، عذاب وجدان، کمک، تسخير، فال، توسری خوردن، اعتبار، آدم، سوگند، زمان، دوری، آزار، نگارش، حماقت، کودکی، سکوت!
Wednesday, April 09, 2003
وقتی گير ميکنی. وقتی هيچ رفتاری باب مِيلِت نيست. وقتی قلبت درد ميگيره. وقتی احساس کنی خيلی تنهايی. وقتی مثل الان من باشی. تنها ميتونی يک کار انجام بدی، حتی اگه ساعت دو و نيم نصف شب باشه بايد داد بزنی جوری که حنجرت بسوزه و بگی: خــــــــــــــــــدايـــا!
Tuesday, April 08, 2003
امسال براي بنده سال ورزش نامگذاري شده! ديگه آخر امسال ببينم ميتونم يك مايكل جردني، ديويد بكامي چيزي تحويل جامعهء ورزشي بدم يا نه! اين عكس هم بمناسبت امسال...
دو نکتهء جالب در خلال تحولات اخير توجهمو جلب کرد. اول اينکه شهر کوفه از زمان امام علی تا امروز همچنان اولين شهريه که خودشو خلاص ميکنه! تو اين جنگ اخير هم کوفه بدون کوچکترين دردسری بدست آمريکاييها افتاد! يکی ميگفت مردم اين شهر بی هويت هستن! دليلی برای مقاومت يا دفاع ندارن چون اصالتی تو وجودشون نيست. کوفه ابتدا يک پایگاه نظامی بود که برای حمله به ايران درست شد و به مرور زمان شکل شهر به خودش گرفت.
Monday, April 07, 2003
از وبلاگ سرزمِن رويايی:
اعصابم به طرز بسيار افتضاحی داره خراب ميشه! زياد به رفتارهای احمقانش توجه نميکنم، اما بهرحال نميشه نديد حماقتهاشو! چند وقتيه که تک تک رفتارهاش رو اعصابم راه ميره! رو اعصابم بپر بپر ميکنه! مرتبا دارم سعی ميکنم ازش دورتر بشم... تو چند ماه اخير ذره ای بهش نزديک نشدم. حتی اونم سعی نکرده جلوی دورشدنمو بگيره. واقعا کوچکترين راهی برای گريز از حماقتهاش پيدا کنم، لحظه ای دريغ نخواهم کرد. حماقتهايی که چندين ساله مثل بختک افتاده رو سر و کلهء روحم! نميدونم چرا ولی هيچ وقت نتونستم مفهوم حمايت، صداقت و مهربونيو تو رفتارهاش ببينم. انگار لحظه هايی هم که داره محبت ميکنه، پشت رفتارش يک موزی گری و حقه بازی قرار گرفته! شايد اينجوری نيست ولی نميتونم رفتارشو بجز اين تفسير کنم!
Sunday, April 06, 2003
چی ميشد در اين وبلاگو وقتايی که ميخواستم يک قفل ميزدم! خيلی از مطالبمو نميخوام همه بخونن! خيلی از نوشته هام فقط برای خودمه يا حداکثر يکی دو نفر ديگه...! دوست ندارم هرکس دلش خواست بهشون دسترسی داشته باشه! اينقدر جون ندارم که برم و تو سررسيد خصوصيم بنويسم! خواهش ميکنم خودتون هرموقع حس کرديد مطلبی خيلی خصوصيه، خودتون چشاتونو ببنديد!!
Saturday, April 05, 2003
Friday, April 04, 2003
چرا اينقدر تغيير؟! بخدا من فقط 22 روز از اينترنت دور بودم! چه خبره تو اين دنيای عجيب تکنولژی! فکر کنم حداقل يکروز کامل بايد وقت بذارم تا بلکه بتونم کمی از عقب ماندگيهای اطلاعاتيمو جبران کنم! سرعت تکنولژی اصلا قابل مقايسه با سرعت انسانها نيست! تو اين دنيايی که برات ساختن نميتونی يک هفته هم برای خودت باشی و بگی بيخيال دنيا! تا به خودت ميای ميبينی که رئيس بانک مرکزی فوت کرده، ميبينی که يک کشور با وجود مخالفت يکپارچهء جهان کشور ديگری را تصرف ميکنه، ميبينی که نوهء مذهبی ترين روحانی ايران خواستار کاهش محدوديت حجاب زنان شده، ميبينی که يکی از بهترين عکاسان ايران فوت ميکنه، ميبينه که دنيا داره زير و رو ميشه!
دوباره سلام! من برگشتم! بعد از حدود يکماه دوباره دارم مينويسم! خيلی خوش گذشت بهم! مخصوصا سفر دوم. بی ترديد از بهترين سفرهايی بود که تا حالا تجربه کرده بودم. اون مسئله ای هم که صحبتشو کردم، الحمدلله به خوبی و خوشی حل شد! يک مقداری سر و سامون ميگيره کار و زندگيم. خلاصه تعطيلات امسال برام خيلی خيلی پرخاطره بود.
نميدونم خوشحالم يا نه! چون خيلی خيلی کار دارم هنوز! تو مدتی که مهمون داشتم به طرز وحشتناک و کاملا عجيبی اينترنت من قطع شد!! و نتونستم مطالبيو که به مرور نوشتمو پابليش کنم. بعدشم رفتم جنوب! البته يک سفر کاری بود! بهم گفته بودن که کار اداری و دفتریه و خلاصه با کلاسه! رفتم اونجا و فهميدم با اينکه کار مثلا دفتری و با کلاسه، اما بايد پا به پای کارگرای اونجا راه برم و بدو بدو کنم تا يه وقت يه جای کار لنگ نمونه! تو سرتاسر جزيرهء قشم حتی يک کافی نت نبود! تو سال 2003، در يک منطقه آزاد تجاری، کافی نت نيست!
کاری کردم کارستون! همه چيز داره درست ميشه، فکر نميکردم به اين زودی و به اين خوبی نتيجه بگيرم! در اولين روز سال 82 موفقيت بسيار بزرگی نصيبم شد! کم کم پيله باز ميشه و پروانه مياد بيرون! کم کم دارم چندين سال خاموشی و پنهان کاريو آشکار ميکنم و البته نتيجهء خوبی هم داره! بخشی از شخصيت نا تمام خودمو دارم تکميل ميکنم... زمان خيلی تاثير خوبی داشت.
صبح مهمونام رفتن، بعد از يک هفته خوش گذرونی، تنها شدن يک کم سخته... جای خاليشون به شدت حس ميشه. خاطرات اين چند روز لذتبخش هرگز از يادم نميره. خيلی به اين خوشگذرونی نياز داشتم، واقعا ميتونم بگم جزء بهترين روزای زندگيم بود، هرچی روزای زندگی خوشتر باشه، غم و اندوه و حالگيری بعدشم بيشتره. دربند، پارک جمشيديه، آينه ونک، گلستان، ميلادنور، قائم، جاده چالوس، موزه، ماشين و خونمون جاهايين که خاطرات اين چند روزم توشون فشرده شده بود. جشن تولد غيرمنتظره برای من، تا صبح رقصيدن و خنديدن، چشمک بازی کردن و مجازاتهای آنچنانی، چهارشنبه سوری و رقصيدن تو خيابون، برف بازی تو جاده چالوس، همه و همه لذت اين چند روزو دوچندان کرد... از مهمونای عزيزم، که واقعا نقش ميزبانو برای من بازی کردن، بسيار بسيار سپاسگذارم.
|