Monday, April 28, 2003

بر استواری کوه سوگند، بر استواری همان کوه که بر لطافت ذره ای سبزه و بر خلوص قطره ای شبنم قامت علم کرده سوگند که اگر بر من نهند قدرت پروردگار، لطافت الله، بخشش رحمان، گذشت رحيم و کرم کريم را باز وا نهم در اين سنگين سرمای بهارين، زندگانی را...
تا فرصتی گرم و آتشين، و تا بازگشتی شايد سبزتر، با قلمی بلکه آرامتر، ديده تان پر نور باد...


|

Sunday, April 27, 2003

حدود پنج، شش سال پيش ترانه های زيباشون به بخشی از زندگی روزانم تبديل شده بود. نميدونم اسم آلبومشون چی بود، اما اسم يکی از زيباترين ترانه هاشون يادم مونده، Put on the red shoes.
گروه فوق العاده هنرمند و نه چندان مشهور Kelly Family، و تا اونجايی که من ميدونم اينا واقعا يک خانواده 9 نفری هستن. حالا چی شد که يادی کردم از اين گروه، در همون سالها بطرز عجيبی کاستی که از اين گروه داشتم مفقود شد و ديگه هيچ جايی نتونستم ترانه يی ازشون بشنوم تا چند روز پيش که يکی از دوستان که هميشه به بنده لطف دارن، محبت کردن و آلبوم 2002 اين گروه را به من هديه دادن. اين هديه علاوه بر اينکه کاملا غير منتظره بود، محرک هم بود. محرکی برای اينکه به دنبال ساير آلبومهای اين گروه برم.
نتيجهء جستجوی تصويری از گوگل.
آدرس سايتشون.
اون آلبوميو که بهش اشاره کردمو يافتم: Growin' Up

|

هر دوی اين افراد را از نزديک ميشناسم:

1- تحصيلات دانشگاهی: دکترای علوم سياسی از دانشگاه سوربُن
سابقهء تحقيقات حرفه ای: 24 سال
سابقهء تدريس در دانشگاه: 20 سال
سن: 55 سال
وسيلهء نقليه: پيکان 66
حقوق ماهيانه با مزايا: 210 هزار تومان
2- ميزان تحصيلات: سيکل ردّی
شغل: تاجر (دلال) آهن
سابقهء کار: 8 سال
سن: 29 سال
وسيلهء نقليه: نيسان پيکاپ اسپرت
ميزان درآمد ماهيانه بدون مزايا: هيچ حدس و گمانی در اين مورد نميتوان زد!

پيدا کنيد اقتصاد سالم را!

|

چند روز پيش ميخواستم مطلبی در مورد "سازمان مجاهدين خلق" بنويسم و پيشاپيش زوال و فروپاشی اين سازمان را پيش بينی ميکردم. اما تحولات ديپلماتيک در چند روز گذشته پيش بينی حقير را به چالش کشاند. مذاکرات سازمان مجاهدين خلق و ايالات متحده تا حدودی سلامت سازمانی اين گروه را تضمين کرد. مذاکره يک گروه تروريستی شناسنامه دار با ايالات متحده به معنی کنار گذاشتن تدريجی خشونت در گروه تروريستی ميباشد، هرچند تا کنون از نتايج اين مذاکرات اطلاعاتی در دست نيست.
بهرحال ميتوان پيش بينی کرد که تحولات اخير، مسئولان سازمان را به تعقل و تفکر واداشته تا دو عنصر بنيادگرايی و خشونت را کمرنگ تر از گذشته به نمايش گذارند.
اگر چنين باشد بايد گفت برگ برنده اکنون ديگر نزد جمهوری اسلامی نيست، بلکه سازمان مجاهدين خلق موفق به کسب آن شده است.
اما بازهم بعقيده من، مقامات اين سازمان همچنان يک عذرخواهی بزرگ به جامعه ايرانيان بدهکارند.

|

Saturday, April 26, 2003

ديشب بعد از هفته ای خستگی جسمی وقتی سرمو گذاشتم رو بالش با خودم گفتم ميخوابم حداقل تا ساعت 11 صبح! چون يکشنبه ها تنها روزهای هفته هستن که بنده فرصت خوابيدن دارم! ساعت 7.5 صبح پدربزرگ محترم که چند هفته ايست ميهمان ما هستن با کوله باری از تجربه و انبوهی آگاهی از نادانی جوانان اومدن بالای سرم و بنده را به پياده روی (با چاشنی نصيحت) دعوت کردند! و حين پياده روی نيز مرتبا با زبان بی زبانی ميفهموندن که جوانی کردن چيزی نيست جز حماقت! و سعادت نيز چيزی نيست جز خر حمالی در جوانی!!
حتی خميازه های مکرر بنده هم تاثيری در سخنان ايشون نداشت! هميشه با خودم گفتم نبايد روی حرف اطرافيان حساس باشم، اولش خيلی سخت بود که به اين حرف خودم عمل کنم، اما الان کم کم داره آسونتر ميشه. چالش نسلها، مثل بقيهء چالشهای جهان سوم بسيار بسيار عميقه.
این هم از استراحت بامدادی امروز ما!
پيش بسوی دانشگاه...

|

اکسير جان، دستت درد نکنه! خودت که ميدونی چرا؟

|

سلام دوباره! الحمدلله رفتم و برگشتم و خيلی خيلی هم خوش گذشت... بطرز غير قابل وصفی عشق و حال کردم و دو سه روزی گفتم گور بابای دنيا! متاسفانه بيش از اين نميتونم و نميخوام در مورد مسافرتم چيزی بنويسم!! شرمنده...
به محض برگشتن هنوز يکساعت نشده بود که با دو سه تا تلفن فهميدم که چقدر کار دارم! از فردا دوباره روز از نو روزی از نو!
يک نکته ای گير کرده که بايد بگم! چقدر بده که يک نفر بدون دخالت آدم وارد حساسترين بخش زندگيمون بشه، هر کار دلش ميخواد انجام بده، درحاليکه در ظاهر داره زندگی خودشو ميکنه اما دستی دستی تمام برنامه ريزيای آدمو بهم ميريزه! و چقدر بدتره که اين آدم بسيار ساده و يک مقدار خنگ باشه!! خلاصه از دست اين رفيق نادان حسابی اعصابم خورده اما حيف که قول دادم چيزی بهش نگم!

|

Tuesday, April 22, 2003



. . .

|

Monday, April 21, 2003

با وجود اين آب و هوای ملتهب، بنده امشب عازم سفر هستم. يک هفته ای ميشه که آسمان ايران يکپارچه بارش شده. اما اين بارشها بی ترديد تاثيری در سفر من نخواهد گذاشت. بهرحال اگه زنده رفتم و زنده هم برگشتم، از جمعه مجددا خواهم نوشت. از امروز سفر به باغ آرامش آغاز شد...

|

ديشب لينک "طومار برای آزادی سينا مطلبی" را گذاشتم تو وبلاگ. من فکر ميکنم اين حق تک تک زندانيای سياسی و عقيدتيه که همهء ما اينچنين برای آزاديشون تلاش کنيم. و ای کاش فرصت و امکاناتی فراهم بود که برای تک تک يا حداقل اغلب زندانيان عقيدتی بتونيم چنين اقداماتيو انجام بديم. نبايد فراموش کنيم که سينا تنها يکی از هزاران زندانی سياسيه ايرانه و آزادی او نيز آزادی تنها يکی از زندانيان سياسيست.

|

|

من خوبم! امروز دوسه نفر از خواننده های محترم وبلاگ که بهم دسترسی دارن تلفن زدن و جويای احوالم شدن! خوبيه اون وضعيت اين بود که نااُميدی در کار نبود و صرفا خستگی حاصل از کوشش بی وقفه بود. خوب تو شرکت مسائلی پيش اومده که نميشه آيندهء خوبيو براش پيش بينی کرد، و اين عدم آگاهی از آينده نگران کنندس. به غير از اون، مسائل شخصی و خانوادگی هم بی تاثير نبود. ديشب رفتم به خلوت خدا، و خوب امروز نتيجشو ديدم. تو شرکت مسائلی پيش اومد که تا حدودی نگرانيها را کم کرد. دوست عزيزی هم نگرانيهای بزرگترمو رفع کرد... سفری که از فردا آغاز خواهد شد تير خلاصيست بر خستگيهای چند هفتهء اخير.
خلاصهء کلام اينکه از امروز تا جمعه يا شايدم شنبه، مطلبی از من نخواهيد ديد، سعادتيست بس بزرگ برای شما بزرگواران.

|

Sunday, April 20, 2003

خصوصی ترين نوشتهء وبلاگ تا امروز: انگار اوضاع بيشتر از حد تصور من خرابه! خيلی داره خرابم ميکنه! برای اولين بار در زندگيم حالم از وضعيت بوجود آمده بهم ميخوره! کاش زندگی مثل هارد کامپيوتر بود و همين الان Formatش ميکردم! به کمک نياز دارم اما يکی دونفر بيشتر اجازه ندارن به حريم خصوصی بابک وارد بشن! نميدونم خودم ميتونم خودمو بکشم بيرون يا نه! انگار دارم کابوس ميبينم و هرچی فرياد ميزنم کسی صدامو نميشنوه! شايدم نميخوام کسی صدامو بشنوه! بعد از مدتها جای خدارو هم خالی ميبينم تو زندگيم، شايدم شده مثل اون مثل معروف که خدا داره جای بابکو تو زندگی خالی ميبينه ويک تنه زندگيمو پيش ميبره!
تنها چيزی که الان ميدونم اينه که به يک استراحت و آرامش مطلق نياز دارم! منبع زجرکشيدن وجودم بخدا پُر شده! شايدم حجمش کم شده و اينقدر زود پر ميشه! ولی هرچقدر نگاه ميکنم ميبينم خداييش خيلی صبر دارم که تا الان تحمل کردم! حاضرم نيستم که همه چيو به اَمون خدا وِل کنم! دلم واسهء خلوت کردن با خدا تنگ شده! خدا کنه امشب منو به خلوت خودش راه بده...


|

يک اتفاق عجيب و باورنکردنی! چند وقتيه احساس ميکنم که موسيقی تاثير بسيار زيادی روم ميذاره! بيش از اندازه موسيقی گوش ميدم و ترانه های مختلف تاثيرات روحی مختلف روم ميذارن. يعنی صرفا از حد سرگرمی و لذت بردن گذشته! بعضی آهنگها آزارم ميدن و ميبرنم تو خلصه! واقعا ميترسم از اين موضوع! شايد مسخره باشه اما لحظه ای که تو موقعيتش قرار ميگيرم واقعا نگران ميشم!

|

بعد از لحظه ای سکوت، با تعجب و نگرانی بی سابقه ای گفت: تو خيلی سختی بابک، خيلی سخت...!

|

Saturday, April 19, 2003

دارم تحليلی در ارتباط با "سازمان مجاهدين خلق" مينويسم که اميدوارم بزودی آماده بشه و بذارمش اينجا. متاسفانه فعاليتهای فاجعه بار اين سازمان به هيچ آدم منصفی اجازه نميده ازشون طرفداری کنه.

|

از اين به بعد متاسفانه مجبورم تصاوير کمتری در وبلاگ قرار بدم. به اين دليل که وقتايی که يک کم آمار بازديدکننده ها بالا ميره، Sharemation حسود نميذاره خيلياشون عکسارو ببينن! ولی اگه حجم کل عکسهای صفحهء اصلی کمتر بشه، افراد بيشتری ميتونن تصاوير را ببينن.
و دليل ديگه اينکه کاهش کميت تصاوير موجب بهبود کيفيت آنها خواهد شد! (آخر جملهء مديريتی بود، خودم کفم بريد!!)

|

زندگی يعنی فراز و نشيب! زندگی يعنی رفتن و جا نزدن تو سربالاييها! زندگی يعنی تلاش و رسيدن و نه فقط رسيدن! زندگی يعنی اراده، تصميم، عمل! زندگی يعنی چيدن بموقع ميوه! زندگی يعنی موندن و موندن و موندن!

|

Friday, April 18, 2003

دیشب موفق شدم یکی از عمیق ترین و اصولی ترین تفکراتمو بدون هیچ کم و کاستی منتقل کنم. سخت بود، اما غیرممکن نبود. از این موفقیت خوشحالم!

|



. . .

|

Thursday, April 17, 2003

"يادگار دوست"، شهرام ناظری. هميشه فوق العاده بوده، هست و خواهد بود...

|

هيچ وقت تو زندگيم نااُميد نشدم! نااميدی و پوچيو بعضی وقتا حس کردم، اما هرگز حتی لحظه ای از زندگيمو بخاطرش از دست ندادم. هميشه بهانه ای وجود داشته تا دريچه های روشناييو حس کنم. حتی شايد بعضی وقتا که اصلا روشنايی وجود نداشته، من با توهم نور، به راهم ادامه دادم و از وضعيت کاملا نااميدکننده به وضعيت ايده آل رسيدم!
دو - سه روزيه اتفاقات عجيب و غريبی زندگيمو دستخوش نوسان قرار داده. قطعا اميد بازخواهد گشت...

|

اين دو سه روز اعصابم يک کم قاط زده! حجم کارا و برنامه ريزيا خيلی زياد شد، يهو زياد شد! کم خوابی هم از اولين نتايج اين وضعيته و کم خوابی خودش برای من يک پا اعصاب خورد کنه! مسائل کوچيکی مثل کانکت نشدن به اينترنت و سِروِرهای خراب هم اعصابمو بيشتر خورد ميکنه! يکی ديگه از دلايلی که اعصابم خورد شد اين بود که يکی دونفر سعی کردن منو نصيحت کنند! از نصيحت متنفرم، آدم قُدّی نيستم، اما بهرحال اينکه يکنفر فکر کنه بواسطه تجربياتی که داره ميتونه راه و خط زندگی ديگرانو مشخص کنه خيلی خودخواهانست!
مسائل کاری تو شرکت هم که ديگه از همه بدتر! واقعا شرکتيو که توش کار ميکنمو دوست دارم. بهرحال بديهايی که داره کم نيست اما اين بديها و مضرات عموميه و اغلب شرکتای ايرانی بهش مبتلا هستن! حالا دارم با چشمای خودم ميبينم که اين شرکتو چجوری مثل گوشت قربونی دارن تيکه تيکه ميکنن! بدون اينکه حتی از يکنفر از چندين هزار پرسنل بپرسن که "نظر شما چيه؟" مديريت جديد مثل اغلب مديران ايرانی، تصور ميکنه که خوب بودن مدير فقط با تحولات ناگهانی و عميق به ديگران ثابت ميشه!! حالا اين تحولات ميخواد مثبت باشه، ميخواد منفی!!
خلاصه تا هفتهء ديگه که يک مسافرت لذت بخش (اما کوتاه) پيش رو دارم، فکر نکنم حال و هوای درست و حسابی پيدا کنم!

|



. . .

|

Tuesday, April 15, 2003

وضعيت مديريتي شركت به بدترين شكل ممكن تبديل شده! يك دهه زحمت گروه مديريتي حرفه اي قبلي در يكماه توسط يك اكيپ انقلابي به گند كشيده شد!! واقعا نميدونم اين نيروهاي پرشور دههء 50 كي ميخوان دست از سر مديريتهاي كلان مملكت بردارند! وقتي پشت ميز رياست قرار ميگيرن هنوز تصور ميكنن لباس چريكي تنشون كردن و همهء اطرافيان قصد براندازي دارن!!
بهرحال به دو چشم ديدم كه ساختن زمان، جسارت، قدرت و علم ميخواهد. اما ويراني جز حماقت بذري ندارد!

|

Monday, April 14, 2003



. . .

|

شايد اينجوري بهتر باشه! هنوز نميدونم، شايدم نميخوام فعلا تحليلش كنم. چون تحليل كردنش فايده اي نداره. پديده هاي تحليل ميشن كه نتيجه بررسي منتج به فايده بشه، اما اين مساله نتيجه اي دربر نخواهد داشت!
عملا امروز تير خلاص زده شد و رابطه من و ايشون به حداقل ارتباط ممكن تقليل پيدا كرد. پيش بيني اين موضوع زياد هم دور از انتظار نبود. متاسفانه آخرين فرصت براي همراهيو از دست داد. اما من هرگز برداشت منفي از اين موضوع ندارم! معتقدم اينجوري هم بد نيست. در وضعيتي كه ايجاد خواهد شد استقلال كامل وجود داره. شايد منابع محدودتر شده باشن، اما وسعت استقلال عمل بسيار گسترده شد.
امروز بخش ديگه يي از زندگيم تكليفش مشخص شد و نتيجش هرچي باشه يك خوبي داره و اون خارج شدن از بلاتكليفيه...

|

سال 82 بسيار بسيار پر مشغله تر از اون چيزي كه فكرشو ميكردم شروع شد. اما خوب تغييرات شايد حجم كاريو سنگين كرد اما فشار روحي و درگيريهاي ذهنيو كم كردن. اگه خدا كمك كنه، شايد امسال براي من خيلي سرنوشت ساز باشه. اگر همكاريه دورو بريها باشه مطمئنا كارا كمي آسونتره ميشه. امشب اولين دور مذاكرات با پدر محترم آغاز ميشه! نميتونم نتيجهء گفتگوها رو پيش بيني كنم، چون شخصيت غيرقابل پيش بينيش همواره مملو از رفتارهاي عجيبه!
بهرحال اطرافيان نهايتا ميتونن در انجام كارها بهم كمك كنند و كار اصلي وظيفهء خودمه...

|

Sunday, April 13, 2003



. . .

|

اگر روزی مردم ايران از شوق فرو ريختن مجسمه های استکبار و تصاوير استبداد، همانند ملت عراق تصوير جرج بوش را بوسه زنند، تنها ميتوان گريست به حالِ افتخارِ تمدنِ چند هزار ساله!

|

بطرز وحشتناکی دلم ميخواد الان يا آشپزی کنم يا ظرف بشورم يا تِی بکشم! تعجب نکنيد، مسخرم هم نکنيد! من علاقهء عجيبی به اين سه کار دارم. يعنی لحظاتيکه يا فوق العاده حالم گرفتس يا عصبانيم يا به هر دليلی حالم خوب نيست، اين سه کار آرومم ميکنه! البته اين خصلت در خانوادهء ما تا حدودی ارثيه! چون پسرخالم (همون سروش که يک موقعی عکساشو اينجا ميفرستاد!) هم به اين سه کار علاقه منده!! البته اون بجای تِی کشيدن جارو زدنو دوست داره! ولی من فکر ميکنم که اون چون تو خونشون سراميک نداره و لذت تِی کشيدنو لمس نکرده برای همين به جارو زدن پناه برده!
تو همين مسافرت آخری هم که با يکی از دوستام رفتم، يک شب حالم بشدت خراب بود. وقتی وارد هتل شديم از تو رستوران که رد شديم يک لحظه چشمم به ظرفهای آشپزخونه افتاد!! در يک لحظه شدم مثل آدم گرسنه يی که يک هفته غذا نخورده و چشمش به سفره هفتاد رنگ درباری افتاده! اما نميشد برم ظرفاشونو بشورم! با خودشون ميگفتن اين مرتيکه پول هتلو نداره بده اومده بجاش ظرف بشوره!!
فکر کنم زنم در آينده هر وقت ظرفهای خونه رو هم انبار بشه و بخواد که کمکش کنم، فقط کافيه يک کم عصبانيم کنه تا مثل فرفره کاراشو انجام بدم!!
ولی خارج از شوخی، به اين سه کار بسيار بسيار علاقمندم!

|



. . .

|

Saturday, April 12, 2003

هدف: آزادی، دمکراسی، رهايی، قدرت، وفور نعمت، احترام بين المللی، اقتصاد شکوفا، اقتدار ملی.
وسيله: جنگ!

|

چند وقتيه زده به سرم که کار دوم را هم شروع کنم. شايد وقت و نيروی زيادی بخواد، اما ارزششو داره. زياد به مزايای اقتصاديش کاری ندارم، هرچند معتقدم تو دنيای امروز حرف اول را تنها و تنها اقتصاد ميزنه.
نوع کار و حجم سرمايه ای که بايد واردش کرد کمی ذهنمو مشغول کرده. بهرحال شروع هرکارِ آزادی سرمايه ميخواد، و خوب خانواده های ايرانی که برای فرزندانشون همانند چوپان عمل ميکنند، از ترس گُرگ حاضر نيستند برّه هاشونو تو چمنزار رها کنند!
سخت هست، اما هيچ کاری غير ممکن نيست.

|

از شُک دارم ميام بيرون! خودمم نميدونم چرا با يک همچين موضوعی به يک همچون حالی افتادم! بهرحال اون 24 ساعت سخت، پرحادثه، و سرشار از تجربه بود. خوشحالم که شيرين تموم شد!

|



. . .

|

Thursday, April 10, 2003

روزهء سکوت! از اعصاب خورد کن ترين کارايی که غم به انسان ياد داده! غم معلم بزرگيه، معلمی به وسعت دنيا، با سطح علمی بسيار بالا! وقتايی که حرف نميزنم، دقيقا ميفهمم که سينم سنگين شده، ميفهمم که داره ميشکنه و خرد کننده شده، ميفهمم داره فرياد ميزنه که بگو، حرف بزن، داد و بيداد کن و اشک بريز! اما يک حس شيطانی تشويق ميکنه آزارش بدم! اذيتش کنم و حرف نزنم! حتی اگه زير بار سنگينی سکوت خورد بشه، و قطعا ميشه! و بقول استاد: حرفهايی هست برای نگفتن!

|



. . .

|

فرار، خدا، آسيب، غيرت، حميت، بی تفاوتی، بيماری، قرص، خودکشی، موسيقی، خود واقعی، توت فرنگی، روح، دکتر، بيمارستان، خشونت، خون، آرام بخش، خانواده، آزادی، دوست داشتن، رميدن، جنگيدن، زندگی، اجبار، سکس، بيهودگی، فرسايش، عذاب وجدان، کمک، تسخير، فال، توسری خوردن، اعتبار، آدم، سوگند، زمان، دوری، آزار، نگارش، حماقت، کودکی، سکوت!

|

Wednesday, April 09, 2003

وقتی گير ميکنی. وقتی هيچ رفتاری باب مِيلِت نيست. وقتی قلبت درد ميگيره. وقتی احساس کنی خيلی تنهايی. وقتی مثل الان من باشی. تنها ميتونی يک کار انجام بدی، حتی اگه ساعت دو و نيم نصف شب باشه بايد داد بزنی جوری که حنجرت بسوزه و بگی: خــــــــــــــــــدايـــا!

|

Tuesday, April 08, 2003

امسال براي بنده سال ورزش نامگذاري شده! ديگه آخر امسال ببينم ميتونم يك مايكل جردني، ديويد بكامي چيزي تحويل جامعهء ورزشي بدم يا نه! اين عكس هم بمناسبت امسال...



. . .

|

دو نکتهء جالب در خلال تحولات اخير توجهمو جلب کرد. اول اينکه شهر کوفه از زمان امام علی تا امروز همچنان اولين شهريه که خودشو خلاص ميکنه! تو اين جنگ اخير هم کوفه بدون کوچکترين دردسری بدست آمريکاييها افتاد! يکی ميگفت مردم اين شهر بی هويت هستن! دليلی برای مقاومت يا دفاع ندارن چون اصالتی تو وجودشون نيست. کوفه ابتدا يک پایگاه نظامی بود که برای حمله به ايران درست شد و به مرور زمان شکل شهر به خودش گرفت.
نکتهء دوم اينکه فکر کنم پرچم مبارزه با کفر کم کم داره از تشيع به تسنن منتقل ميشه! و اين البته برای غرب خيلی خوبه، چون تسنن اعتقاداتی همانند رهبری حکومت اسلامی و اقامهء حکومت الهی ندارند و با معيارهای سياسی امروز جهان راحت تر هماهنگ ميشن.

|



. . .

|

Monday, April 07, 2003

از وبلاگ سرزمِن رويايی:
نكات كوچك در زندگي مشترك….
چندين عامل وجود دارد كه زنها و مردها در زندگي مشترك آنها را بدست فراموشي ميسپارند.واقعيت اين است كه روزمرگي در زندگي عاملي ميشود تا از حرارت آشكار عشق كاسته شود.ولي زنان و مردان عاقل با استفاده از شناسايي گره هاي زندگي دوباره مي توانند آن را به شرايط عادي بازگردانند.من سعي كرده ام چند تا از اين عوامل را كه در اين زمينه وجود دارد بطور كوتاه توضيح دهم و برايتان فهرست كنم.
1-اشتغالات خارجي…نكته اي كه زنها هميشه آن را اشتباه برداشت مي كنند اين است كه منتظر هستند تا مردشان هر روز با يك حرارت پايان ناپذير به سمت آنان گرايش داشته باشد.در حاليكه اصلاً به اين مسئله فكر نميكنند كه خود آنان بايد اين گرايش را بوجود آورند.با عرض تسليت بايد بگويم كه 90% زنان اين موضوع را نميدانند.مردان بدليل اشتغالات فكري و درگيري هاي خارجي نميتوانند ذهن خود را بطور كامل بروي مسائل عشقي و احساسي متمركز كنند و همواره بصورت عمومي از آن ياد ميكنند.ريزه كاري هاي عشقي و هدايت زندگي عاطفي سكانش در اختيار زنان ميباشد و بايد بدون هيچ چشم داشتي به اين مهم عمل كنند تا جبران نقص شود. درحاليكه متاسفانه زنان اصلاً به اين مورد فكر نكرده و فقط از مرد خود انتظار دارند كه نتيجه آن چيزي جز به گل نشستن اين كشتي و…نميباشد.خانمها بدانند كه هيچ مردي زمانيكه خانه اي گرم داشته باشد و ببيند كه بانويي سرحال و شاداب در منزل انتظارش را ميكشد بسمت نزول عشق قدم بر نمي دارد…
2-پوچي مشكلات..در هر جرياني گذرا بودن و تهي بودن مشكلات را درك كنيد..اصلاً چرا با مشكلات حال نميكنين؟؟!!مشكلات به شما اجازه مي دهد بيشتر در كنار هم باشيد و دست يكديگر را بفشاريد…
3-دعوا..دري وري بهم نگين ولي من راستش دعواهاي بين زن و مرد رو دوست دارم!!!..چيزي كه نمي دانيم اين است كه عامل خيلي از آنها اختلاف نيست بلكه تفاوت گفتاري و لحن است كه عامل جر و بحث ميشود…اما اساسي ترين نكته اينكه طرفين در دعوا ميخواهند ضمن حفظ غرور بدانند كه هنوز طرف مقابل آنها را دوست دارد!خوشم مياد كه حتي روشون نميشه اينو از هم بپرسن!!!…پس از دعوا، چه بانتيجه و چه بي نتيجه، همديگر را بغل كنيد و لبهاي يكديگر را ببوسيد.باور كنيد 90% اختلافتان حل ميشود و گرماي شيريني از عشقتان بلند ميشود..خدا وكيلي يه بار امتحان كنيد..
4-آرامش كوتاه....هر چند وقت يكبار بتنهايي به يك مسافرت كوتاه برويد تا ضمن اينكه به يكديگر فرصتي براي تنها شدن ميدهيد رل مفيدي هم در زندگي خود بازي كرده باشيد..در زمان مسافرت، مكاتبه از طريق نامه، ايميل و نظاير اينها شديداً باعث روشن شدن عشق شما نسبت به يكديگر ميشود.از اين تكنيك حتماً استفاده كنيد…
5-غيرت و حسودي…اين 2 عامل هميشه بايد در حد متعادل نگه داشته شوند . مثبت فكر كنيد و خيلي قيافه اون سيبيل بيريختتون رو هم نگيرين!!!..اين 2 مورد ريشه عشق را ميكشد و علف هرز بي اعتمادي را ميروياند..بدانيد كه عامل غيرت و حسودي چيزي جز دوست داشتن نيست ولي دليلي ندارد كه هرچه علاقه بيشتر شود پياز داغ اين 2 مورد هم بيشتر شود!!
6-دلربايي.....همواره اين مورد را فراموش ميكنيد و با خود ميگوييد كه ديگر طرف را ديوانه خود ساخته ام پس كمي استراحت كنم .دليلي ندارد كه در جلب توجه معشوق به خودم با همان سرعت اوليه حركت كنم..غافل از اينكه درست است كه اكنون اينگونه است ولي دليلي ندارد به اين شكل باقي بماند.شما هم عمراً تا يكمرتبه نفستان گرفته نشود متوجه اين نزول نميشويد…
اين عوامل كوچك تاثير بزرگي در زندگي مشترك شما خواهند گذاشت پس تو رو خدا واسه يكبار هم كه شده سعي كنيد به آنها عمل كنيد و مطمئن باشيد كه نتيجه آن شما را شگفت زده ميكند….

|

اعصابم به طرز بسيار افتضاحی داره خراب ميشه! زياد به رفتارهای احمقانش توجه نميکنم، اما بهرحال نميشه نديد حماقتهاشو! چند وقتيه که تک تک رفتارهاش رو اعصابم راه ميره! رو اعصابم بپر بپر ميکنه! مرتبا دارم سعی ميکنم ازش دورتر بشم... تو چند ماه اخير ذره ای بهش نزديک نشدم. حتی اونم سعی نکرده جلوی دورشدنمو بگيره. واقعا کوچکترين راهی برای گريز از حماقتهاش پيدا کنم، لحظه ای دريغ نخواهم کرد. حماقتهايی که چندين ساله مثل بختک افتاده رو سر و کلهء روحم! نميدونم چرا ولی هيچ وقت نتونستم مفهوم حمايت، صداقت و مهربونيو تو رفتارهاش ببينم. انگار لحظه هايی هم که داره محبت ميکنه، پشت رفتارش يک موزی گری و حقه بازی قرار گرفته! شايد اينجوری نيست ولی نميتونم رفتارشو بجز اين تفسير کنم!

|

|

Sunday, April 06, 2003

چی ميشد در اين وبلاگو وقتايی که ميخواستم يک قفل ميزدم! خيلی از مطالبمو نميخوام همه بخونن! خيلی از نوشته هام فقط برای خودمه يا حداکثر يکی دو نفر ديگه...! دوست ندارم هرکس دلش خواست بهشون دسترسی داشته باشه! اينقدر جون ندارم که برم و تو سررسيد خصوصيم بنويسم! خواهش ميکنم خودتون هرموقع حس کرديد مطلبی خيلی خصوصيه، خودتون چشاتونو ببنديد!!

|

Saturday, April 05, 2003



. . .

|

Friday, April 04, 2003

چرا اينقدر تغيير؟! بخدا من فقط 22 روز از اينترنت دور بودم! چه خبره تو اين دنيای عجيب تکنولژی! فکر کنم حداقل يکروز کامل بايد وقت بذارم تا بلکه بتونم کمی از عقب ماندگيهای اطلاعاتيمو جبران کنم! سرعت تکنولژی اصلا قابل مقايسه با سرعت انسانها نيست! تو اين دنيايی که برات ساختن نميتونی يک هفته هم برای خودت باشی و بگی بيخيال دنيا! تا به خودت ميای ميبينی که رئيس بانک مرکزی فوت کرده، ميبينی که يک کشور با وجود مخالفت يکپارچهء جهان کشور ديگری را تصرف ميکنه، ميبينی که نوهء مذهبی ترين روحانی ايران خواستار کاهش محدوديت حجاب زنان شده، ميبينی که يکی از بهترين عکاسان ايران فوت ميکنه، ميبينه که دنيا داره زير و رو ميشه!
کاش انسان بجای اين همه اختراعات عجيب و غريب، يک ترمز دستی هم برای اينجور مواقع ميساخت!
وای ديگه مخم نميکشه...!

|

دوباره سلام! من برگشتم! بعد از حدود يکماه دوباره دارم مينويسم! خيلی خوش گذشت بهم! مخصوصا سفر دوم. بی ترديد از بهترين سفرهايی بود که تا حالا تجربه کرده بودم. اون مسئله ای هم که صحبتشو کردم، الحمدلله به خوبی و خوشی حل شد! يک مقداری سر و سامون ميگيره کار و زندگيم. خلاصه تعطيلات امسال برام خيلی خيلی پرخاطره بود.
يک مسئله اعصابمو خورد کرد! يا Sharemation قاط زده يا مخ من! چون هرچی پسورد قبليمو ميدم قبول نميکنه! تا وقتيکه اکانت جديد برای خودم درست کنم، بيخيال عکس بشيد، زياد طول نميکشه.

|

نميدونم خوشحالم يا نه! چون خيلی خيلی کار دارم هنوز! تو مدتی که مهمون داشتم به طرز وحشتناک و کاملا عجيبی اينترنت من قطع شد!! و نتونستم مطالبيو که به مرور نوشتمو پابليش کنم. بعدشم رفتم جنوب! البته يک سفر کاری بود! بهم گفته بودن که کار اداری و دفتریه و خلاصه با کلاسه! رفتم اونجا و فهميدم با اينکه کار مثلا دفتری و با کلاسه، اما بايد پا به پای کارگرای اونجا راه برم و بدو بدو کنم تا يه وقت يه جای کار لنگ نمونه! تو سرتاسر جزيرهء قشم حتی يک کافی نت نبود! تو سال 2003، در يک منطقه آزاد تجاری، کافی نت نيست!
خلاصه سفر بسيار سخت و پر مشغله ای بود! زانو دردی که مدتها بود نيومده بود سراغم، تو اين چند روز داره حسابی بهم حال ميده!! فکر کنم نهايتا تا هفتهء آينده بتونم رو اين زانوهام راه برم!! کسی کشکک زانو يدکی نداره؟!
تو اين سفر برای چندمين بار به اختلاف تکنولژيکی غرب و شرق پی بردم! با بوئينگ رفتم و با توپولف برگشتم! موقع برگشتن تا اومدم صندلی هواپيمارو بخوابونم يهو صندلی از کمر شکست و افتادم روپای نفر پشتی!!! واقعا با اين هزينهء سرسام آور بليط، خدمات مناسب اصلا انتظار بيجايی نيست!
تو اين چند روز پی بردم که چقدر شکلات دوست دارم! جمعا حدود 50 هزار تومان شکلات خريدم که خيلياشو همونجا خوردم! واقعا شکلات خوشمزسا...
اما با همهء اين خستگی جسمی، يک سفر مارکوپولوييه ديگه هم درپيش دارم! فردا شب عازم سفر هستم! سفری چهار روزه! سفری فقط برای رفع خستگی. دوست دارم تو اين سفر يکی از بزرگترين مسائل زندگيم حل بشه! امکانش کاملا فراهمه. توروخدا برام دعا کنيد، بخدا کار خيلی سختيه! انشاالله اگه حل بشه، شيرينی طلبتون!
دلم خيلی واسه اينترنت تنگ شده، الان هم اينترنتم قطعه! واقعا نميدونم اين سرورها چجوری اين پولا از گلوشون پايين ميره!
تا شنبه 16 فروردين، بای بای!

|

کاری کردم کارستون! همه چيز داره درست ميشه، فکر نميکردم به اين زودی و به اين خوبی نتيجه بگيرم! در اولين روز سال 82 موفقيت بسيار بزرگی نصيبم شد! کم کم پيله باز ميشه و پروانه مياد بيرون! کم کم دارم چندين سال خاموشی و پنهان کاريو آشکار ميکنم و البته نتيجهء خوبی هم داره! بخشی از شخصيت نا تمام خودمو دارم تکميل ميکنم... زمان خيلی تاثير خوبی داشت.

|

صبح مهمونام رفتن، بعد از يک هفته خوش گذرونی، تنها شدن يک کم سخته... جای خاليشون به شدت حس ميشه. خاطرات اين چند روز لذتبخش هرگز از يادم نميره. خيلی به اين خوشگذرونی نياز داشتم، واقعا ميتونم بگم جزء بهترين روزای زندگيم بود، هرچی روزای زندگی خوشتر باشه، غم و اندوه و حالگيری بعدشم بيشتره. دربند، پارک جمشيديه، آينه ونک، گلستان، ميلادنور، قائم، جاده چالوس، موزه، ماشين و خونمون جاهايين که خاطرات اين چند روزم توشون فشرده شده بود. جشن تولد غيرمنتظره برای من، تا صبح رقصيدن و خنديدن، چشمک بازی کردن و مجازاتهای آنچنانی، چهارشنبه سوری و رقصيدن تو خيابون، برف بازی تو جاده چالوس، همه و همه لذت اين چند روزو دوچندان کرد... از مهمونای عزيزم، که واقعا نقش ميزبانو برای من بازی کردن، بسيار بسيار سپاسگذارم.
از فردا صبح سال جديد شروع ميشه! سالی که انرژی کارهای بزرگيو تو نفسش حبس کرده! آخرين روزای سال 81 به هيچ وجه خسته و بی رمق نبودن... قطعا سال 82 هم اينچنين خواهد بود. وقتايی که حالم به دلايلی گرفته ميشه و همينطور روزای آخر سال هميشه برای من زيباترين روزها برای درددل و صحبت با خداست! و امروز که از هر دو زاويه مناسبت داره، دوست دارم با خدام حرف بزنم! بگم که ميتونم! بگم که ميشه اشتباه نکرد. بگم ميشه حتی اشتباهات قبليو جبران کرد. بگم که هنوز دوستش دارم و ميدونم که دوستم داره، عاشقشم...
خدايا! برای همه چيز متشکرم!

|